باران میبارید. مثل اکثر اوقات.

همه ی دانش اموزان مدرسه ی ل مجیو،در انتهای کتابخانه بودند. این تعداد دانش اموز برای فضای بزرگ انجا نیز زیاد به نظر میرسید. اما اینبار خبری از  شادی و مسخره بازی های درون کتابخانه نبود،مسخره بازی هایی که همیشه با پرتاب طلسم توسط کتابدار به پایان میرسید. این دفعه از ان شادی نشانه ای نبود،حتی کتابدار گرفته و ناراحت بود.

هر دانش اموز به عکس دوستش که با لبخند به دوربین خیره شده بود نگاه میکرد و ارام اشک میریخت. همه ی دانش اموزان در "همان روز" حداقل یکی از دوستانش را از دست داده بودند. بعضی تمام دوستانشان را.

ادام همان اطراف می پلکید و کتاب ها را بی هدف از قفسه هایشان در می اورد و به صفحاتشان خیره میشد،بدون اینکه چیزی از ان ها بفهمد. ترجیح میداد هرکاری بکند ولی به ان عکس نگاه نکند.

_پس اینجایی.

صدای الکس اورا از جا پراند. الکس با ردای خوش دوختش که نام خانوادگی اش روی ان دوخته شده بود به طرف ادام امد. حتی با اینکه بهترین دوستش را از دست داده بود،بازهم قوی به نظر می امد،این از ان ویژگی هایی بود که ادام تحسینشان میکرد.

الکس نگاه جدی اش را به او دوخت:

_باید یه چیزی بهت بگم

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترش سیب شعر انگشت اشاره من است اخبار بروز در زمینه قیمت بازار ، علم و فناوری و سیستم های اتوماسیون و... Morgan مرکزیت --- CenterAll Games guess آموزش وردپرس قلم من دانلود خلاهص کتاب و کتاب های دانشجویی