مردان رداپوش نتوانستند از در بیایند،بنابراین دیوار را پایین اوردند. صدای انها از طبقه ی بالا می امد.
در حال بالا رفتن از پله ها بودند که چیزی مانند سایه از تاریکی گذشت. لحظه ای بعد پسری نوجوان جلو امد و تمام راه پله را پایین اورد. در حالی که مزه ی گچ و خاک را در دهانشان حس میکردند بلند شدند و سرفه و پرواز کنان به طبقه بالا رسیدند. دقیقا در همان لحظه که فکر میکردند چیزی نمیتواند از این بدتر شود،کل خانه منفجر شد.
عده ای نفهمیدند چه شد،اول صدا و بعد موج انفجار ان هارا از هر فکری به جز فرار کردن،رها کرد. تنها تعداد معدودی فرار کردند و بقیه زیر اوار باقی ماندند. از جمله رهبرشان.
تنها ساعتی بعد،عده ای با ردای قرمز رنگ،انجا امدند و جنازه هارا با خود بردند. در نتیجه پلیس از هیچ چیز خبردار نشد. خانواده مک گافین پنج ساعت بعد انجا ظاهر شدند و با زحمت فراوان خبرنگارها را از انجا دور کردند. سپس اقای مک گافین،پدر خانواده،جلویی در ورودی (سابق) خانه ایستاد و دستانش را بالا برد. هرچه گرد و خاک بود بلند شد و دور خرابه خانه پیچید،لحظه ای بعد،شبحی از خانه انجا حاضر بود. اقای مک گافین داخل رفت.
تا وقتی که لحظه ورود دخترش به دروازه مخفی ندید ارام نگرفت. او خطاب به همسرش گفت:
_اون پسر رو میشناسی؟
به شبح ادام اشاره کرد. همسرش با سر جواب منفی داد:
_نه،ولی میتونم پیداش کنم،دوستان زیادی توی دولت جادو دارم.
_خوبه،هویتش رو مشخص کن،منم با انجمن تماس میگیرم.
(ادامه مطلب)
ادامه مطلب
درباره این سایت