مرد نقاب دار به طرف در رفت و دستش را بالا ارود. در بدون هیچ صدایی باز شد. او خطاب به پسر گفت:
_بهت بگم،دانش اموزای اونجا خیلی افاده این،فکر نکنم باهاشون کنار بیای.
پسر با بی حوصلگی گفت:
_تا حالا صدبار بهم اینو گفتی.
مرد نقاب دار پسر را به داخل خانه هل داد و پرسید:
_دستور العمل رو که یادت نرفته؟
پسر با سر جواب منفی داد. مرد لبخندی سرسری به او زد و در باران غیب شد. پسر اهی کشید و به طرف پذیرایی رفت. تلویزیون برفکی تنها منبع نور پذیرایی ببودفتاریکی دیگر اتاق ها و تلویزیون برفکی ماجرا را کمی ترسناک کرده بود. پسر دستش را به طرف تلویزیون برد و تمرکز کرد.انرژی از درون زمین به پاهای او جریان یافت و به طرف دستش رفت. انرژی را به طرف تلویزیون هدایت کرد و در داخل محفظه سکه ی ان برد. منتظر ماند تا انرژی به چیزی که میخواست برسد. سپس فرمان را زیر لب زمزمه کرد:
_بیارش.
فرمان را بارها و راها بر زبان زاند،این نوع جادو ها ظرافتی خاص نیاز داشتند. از دریچه ی سکه ی تلویزیون،حلقه ی انگشتری بالا امد که به زیبایی و با سنگ های بنفش رنگ اراسته شده بود. پسر انگشتر را ارام به طرف زمین هدایت کرد. سپس جلو رفت و ان را بر انگشت کرد.
وجودش از انرژی ای مورمور کننده لبریز شد. لب هایش را به بزرگترین جواهر چسباند و زمزمه کرد:
_فلورانس هریسون.
جواهر چشمکی زد و پسر ناپدید شد
(ادامه مطلب)
ادامه مطلب
درباره این سایت