میستری پینکرتون



مرد نقاب دار به طرف در رفت و دستش را بالا ارود. در بدون هیچ صدایی باز شد. او خطاب به پسر گفت:

_بهت بگم،دانش اموزای اونجا خیلی افاده این،فکر نکنم باهاشون کنار بیای.

پسر با بی حوصلگی گفت:

_تا حالا صدبار بهم اینو گفتی.

مرد نقاب دار پسر را به داخل خانه هل داد و پرسید:

_دستور العمل رو که یادت نرفته؟

پسر با سر جواب منفی داد. مرد لبخندی سرسری به او زد و در باران غیب شد. پسر اهی کشید و به طرف پذیرایی رفت. تلویزیون برفکی تنها منبع نور پذیرایی ببودفتاریکی دیگر اتاق ها و تلویزیون برفکی ماجرا را کمی ترسناک کرده بود. پسر دستش را به طرف تلویزیون برد و تمرکز کرد.انرژی از درون زمین به پاهای او جریان یافت و به طرف دستش رفت. انرژی را به طرف تلویزیون هدایت کرد و در داخل محفظه سکه ی ان برد. منتظر ماند تا انرژی به چیزی که میخواست برسد. سپس فرمان را زیر لب زمزمه کرد:

_بیارش.

فرمان را بارها و راها بر زبان زاند،این نوع جادو ها ظرافتی خاص نیاز داشتند. از دریچه ی سکه ی تلویزیون،حلقه ی انگشتری بالا امد که به زیبایی و با سنگ های بنفش رنگ اراسته شده بود. پسر انگشتر را ارام به طرف زمین هدایت کرد. سپس جلو رفت و ان را بر انگشت کرد.

وجودش از انرژی ای مورمور کننده لبریز شد. لب هایش را به بزرگترین جواهر چسباند و زمزمه کرد:

_فلورانس هریسون.

جواهر چشمکی زد و پسر ناپدید شد

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

خادم با ردای سیاهش به طرف در قطور رفت و سه بار در زد. صدای هیس هیس ماری از کنارش امد،توجهی نکرد. تاکنون بارها از کنار او رد شده بود. تنها اسم رمز را به زبان اورد. هیس هیس مار قطع شد. به یاد می اورد  زمانی  که هنوز تازه کار بود،چقدر از این مار میترسید،اما حالا میتوانست با یک حرکت اورا از بین ببرد. در باز شد.

با یک حرکت،نور جلوی او ظاهر شد و اورا به طرف تخت سلطنتی ای برد که پشتش به او بود. به محض اینکه نزدیکش شد، صدایی غرید:

_مگه نگفتم از افسون نور استفاده نکن؟ها؟

مرد لحظه ای ایستاد،سپس با یک حرکت نور را خاموش کرد،همه چیز در تاریکی فرو رفت. صدای زوزه ی گرگ ها و چشمانی درخشان از لای تاریکی به او خیره شدند. مرد مضطرب شد. صدای خندید:

_ایدن،تو که خیلی باهوش بودی. گشت و گذار با اون خونواده های کثافت خنگت کرده؟

_خیر قربان

دستش را بالا برد و ناگهان اتش از میان دستانش بیرون امد و اطرافش را در بر گرفت. صدا هومی به نشانه ی رضایت از خود در اورد. 

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

قایق با سرعت از گروهان تجسس و هیولای مرداب فاصله گرفت. شکستن طلسم شکن کاری نداشت. تنها باید کمی به قایق ضربه میزد تا طلسم شکن کنار برود،ماجرای هیولای مرداب هم به او زمان داده بود. به هرحال، مهم این بود که داشت به نقطه خروج نزدیک تر میشد.

نقطه ای خروج،ان طرف دریاچه و برروی زمین افتاده بود، یک حلقه ی جواهر نشان. ایدن وقتی به ان رسید باورش نمیشد که اینقدر خوش شانس است. اما این باورش تنها چند ثانیه به طول انجامید.

صدای زوزه گرگ از چند طرف شنیده شد. راستش اول یک زوزه بود،بعد زوزه های دیگر همراهی اش کردند. ایدن به اطراف نگاه کرد و نگاهش روی انعکاس ماه کامل روی دریاچه ثابت ماند:

_اوووه.

از گوشه و کنار درخت ها،تعدادی گرگ بیرون امدند و با چشمان زرد و درخشانشان به او خیره شده بودند. ایدن همان لحظه فهمید که توسط گرگینه های قدرتمندی محاصره شده. بلافاصله خم شد و حلقه را برداشت و ان را به انگشت کرد. گرگینه ها با سرعت به طرف او هجوم اوردند. ایدن در حالی چنگال انها در یک سانتی گونه اش بودفاسم رمز را گفت و ناپدید شد.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

ایدن در را باز کرد. در کوچکی را. معلوم بود سالهاست که به ان اتاق نیامده اند،چرا که همه جارا خاک گرفته بود. کمی جلوتر،در بزرگی قرار داشت که با ف،سنگ و ابسیدان ساخته شده بود. در حاشیه در را با انواع طلسم های باستانی جادو کرده بودند. ایدن بعضی از انها میشناخت و برخی را نه،ولی باورش نمیششد که روی چنین دری طلسم ضد پری بگذارند!

نزدیک در شد،به قدری که بتواند انرژی هارا با تمام سلول هایش حس کند. سپس طلسم نقره ای رنگ را بیرون اورد که با نشان های زودیاک تزیین شده بود. ان را جلو در گرفت،به طوری که بتواند از فضای خالی وسطش در را ببیند. روی فضای خالی ان تمرکز کرد. انرژی را از میان ان رد کرد،ناگهان تمام انرژی به جادوی بنفش رنگی تبدیل شد که تمام در را میگرفت. جادو،تمام طلسم های باستانی را غیرفعال کرد و در را به جلو هل داد. در با صدای بلندی روی زمین افتاد. ایدن طلسم را در کیفش گذاشت و وارد راهرو شد.

سالن پر از سلاح های دوره های اغازیین جادو بود،اولین چوبدستی،شمشیر های نور سپاه روشنایی،کتاب های جادوی باستانی. هرچه ایدن جلوتر میرفت چیز های وحشتناک تری میدید. اما باید به انها بی توجه میماند. 

بالاخره به اخر سالن رسییده بود. جلویش سکویی قرار داشت که نسبتا بلند بود و هیچ پله ای دیده نمیشد. ایدن تمرکز کرد و به هوا پرواز کرد،سپس روی سکو فرود امد. جلویش،میزی قرار داشت،که با نشان ماه تزیین شده بود و جنسش از کوارتز سیاه بود. ایدن خم شد و به چیزی که روی میز بود نگاه کرد. چشمی که از ابسیدان،کوارتز سیاه موربون، عقیق سیاه و ماسگراویت ساخته شده بود و تلفیق این سنگ های باعث میشد هاله ای بنفش_سیاه دور انها را بگیرد. دومین وسیله فراجادویی. چشم شب.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

دو پسر در تالار مبارزات،روبه روی هم ایستاده بودند. البته که اسم انجا "تالار مبارزازت"نبود،اسمش "اتاق تفریح و تمرین برای دانش اموزان سال دومی" بود،ولی به مرور فراموش شد.

جو،پسر سال چهارمی و پایه همه چیز،دستانش را در هوا برد و گفت:

_با شماره یک شروع کنید! سه.دو.یک.

سالن،از جرقه ها و پرتو های نور طلسم ها روشن شد. هردو پسر همزمان جاخالی میدادند،طلسم میفرستادند و طلسم هارا دفع میکردند.

پسری که در چپ سالن استاده بود،شروع به کری خواندن کرد:

_فقط همین رو بلدی؟(سرش را مید و طلسمی از بیخ گوشش رد میشود) مامان بزرگ من بهتر از تو طلسم میکنه!.

طلسمی به پایش خورد و اورا زمین زد. پسر دوم،از ان طرفسالن،با پوزخندی بر لب جلو امد و اماده شد که مبارزه را تمام کند. جرقه ای قرمز رنگ درخشید و پسر را روی زمین انداخت. پسر فریاد زد:

_صبر کن! تو جر زنی کردی !

_اره خب،بر خلاف بعضیا،بابا و مامان من بهم یاد دادن چجوری بجنگم.

ولی مال تو انگار ندادن،تعجبی نداره،اگه بلد بودن که مثل یه سوسک نمیمردن؟

خودش هم نفهمید چه شد،پسری که روی زمین هم بود نفهمید،تنها فهمید که تاریکی از انگشتان او بیرون امد و مقابل چشمان حیرت زده بقیه به او خورد.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

بادی شدید در پایگاه به وزش امد و شروع به جمع اوری گرد و خاک کرد. همه لحظه ای به هم نگاه کردند. 

گردو خاک امیخته با باد بالاخره در یک جا ثابت شد و شروع به چرخیدن کرد. از میان ان گردباد،مردی پدیدار شد.

واکنش جادوگران قابل پیش بینی بود. عده ای به زیر میز پناه بردند و عده ای نیروهای جادوییشان را فرا خواندند،ادام نیز یکی از انها بود.

دیوید ناگهان جلو رفت و گفت:

_همگی اروم باشین،این کاله.

مرد که به نظر میرسید کمی ازرده شده باشد گفت:

_استاد کال!

به هر حال،من برای چونه زدن با شما بچه پررو ها نیومدم اینجا،خبرای مهمی دارم. بالاخره میتونین بیاین بیرون.

جادوگران با صدای بلندی هورا کشیدند. حتی دیوید هم خوشحال به نظر می امد. مرد با ازردگی ادامه داد:

-تا امشب ساعت 3 وقت دارین خارج شین،وگرنه شماهم همراه پایگاه نابود میشین!

باد شدیدی به میان امد و مرد را غیب کرد.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

مرد نقاب دار به طرف در رفت و دستش را بالا ارود. در بدون هیچ صدایی باز شد. او خطاب به پسر گفت:

_بهت بگم،دانش اموزای اونجا خیلی افاده این،فکر نکنم باهاشون کنار بیای.

پسر با بی حوصلگی گفت:

_تا حالا صدبار بهم اینو گفتی.

مرد نقاب دار پسر را به داخل خانه هل داد و پرسید:

_دستور العمل رو که یادت نرفته؟

پسر با سر جواب منفی داد. مرد لبخندی سرسری به او زد و در باران غیب شد. پسر اهی کشید و به طرف پذیرایی رفت. تلویزیون برفکی تنها منبع نور پذیرایی ببودفتاریکی دیگر اتاق ها و تلویزیون برفکی ماجرا را کمی ترسناک کرده بود. پسر دستش را به طرف تلویزیون برد و تمرکز کرد.انرژی از درون زمین به پاهای او جریان یافت و به طرف دستش رفت. انرژی را به طرف تلویزیون هدایت کرد و در داخل محفظه سکه ی ان برد. منتظر ماند تا انرژی به چیزی که میخواست برسد. سپس فرمان را زیر لب زمزمه کرد:

_بیارش.

فرمان را بارها و راها بر زبان زاند،این نوع جادو ها ظرافتی خاص نیاز داشتند. از دریچه ی سکه ی تلویزیون،حلقه ی انگشتری بالا امد که به زیبایی و با سنگ های بنفش رنگ اراسته شده بود. پسر انگشتر را ارام به طرف زمین هدایت کرد. سپس جلو رفت و ان را بر انگشت کرد.

وجودش از انرژی ای مورمور کننده لبریز شد. لب هایش را به بزرگترین جواهر چسباند و زمزمه کرد:

_فلورانس هریسون.

جواهر چشمکی زد و پسر ناپدید شد

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

روی کوه ایستاده بودند و نگاهشان را به گوشه ای دوخته بودند.

انها دوازده نفر بودند،ردای قرمز-سیاه رنگ و ماسک قرمز بالماسکه بدنشان را پوشانده بود. یکی شان گفت:

_احمق. همشون احمقن.

زمزمه ای در تایید این حرف بلند شد. همان صدا رو کرد به شخصی که جلوی همه استاده بود و گفت:

_کی باید حمله کنیم؟

مرد جواب اورا نداد. به جایش گفت:

_طلسم رو بخونین. (دستش را به طرف حنجره اش برد و جرقه ای کهربایی رنگ داخل ان رفت)

همه از او پیروی کرد،مرد دوباره شروع به صحبت کرد،صدایش به طور غیر عادی ای بم شده بود:

_چشم شب رو پیدا کنین و برگردین همینجا،هرکی کشته دادین بهتر.

سپس اشاره ای کرد و همه به طرف نقطه ای،پایین کوه،به پرواز در امدند.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

در بزرگ و مهر و موم شده،باز شد و محکم روی زمین افتاد. تمام منبت کاری های روی در،خرد شدند و از بین رفتند. باری دیگر،زیبایی از بین رفت و تاریکی پلید جایش را گرفت.

به محض اینکه پایش را داخل مقبره گذاشت،انرژی ضعیف درون انجا را حس کرد. انرژی ای قدرتمند که برخلاف جادوی اهرام مصر،رفته رفته ضعیف شده بود. اگر دقت میکردی میتوانستی هاله ای گذرا از نور را هم ببینی که سریع ناپدید میشد. اما او وقت اینجور کارهارا نداشت. نگاهش سرتاسر دیواره ی اصلی مقبره چرخید. منبت کاری های زیبا و البته پر رمز و راز. جلو رفت و جلوی منبت کاری ها ایستاد.

منبت کاری ها از سمت چپ شروع میشد و به شکلی مارپیچ در می امد. به همین شکل،از بالا و پایین و راست هم منبت کاری شده بود. در اواسط دیوار،نقش پرمعنا تری به خود میگرفت:یک مار از سمت چپ،یک اسب تک شاخ از سمت راست،یک شیطان از طرف پایین و یک فرشته از طرف بالا. همه ی موجودات به وسط دیوار اشاره کرده بودند. وسط دیوار،دایره ای کاملا به اندازه کشیده شده بود. دور دایره،اشکالی مانند یک نقاب،یک شی کروی و . کشیده شده بود و وسط دایره،چیزی بود که هیچکس نمیتوانست ان را باور کند،نگاره ای کهن،از همان پیدایش  جادو. همان چیزی که یک انجمن سالها به ان کمک میکرد و انجمنی دیگر،سالها پی نابودی ان بود.

میتوانید حدس بزنید که چه شکلی در وسط دایره است؟

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

ادام در میان خرابه های خانه،روی مبل(یا چیزی که از مبل باقی مانده بود) نشسته بود و دست هایش را به حالت جادوگرواری به هم چسبانده بود. جلوی چشمانش،دیوید،روی زمین نشسته بود و مانند یک بچه ی خردسال پاهایش را بغل کرده بود. همه در اطراف او،دنبال زندگان و مردگان میگشتند. در میان خاکستر های لیوان های کاغذی و بوی بد دود. ادام نمیدانست بعد از میخواست چه کار کند. میدانست که هیچکس دیگر هم نمیداند.

پسر نوجوانی که ادام اورا از ماموریت میشناخت،با چشمان غمگینی تمام اجساد را یک جا جمع کرده بود. ادام نمیدانست که او میخواست چیکار کند. ولی انگار تمام زنده ها و زخمی ها داشتند به طرف او میرفتند. پسر با صدای بلند،خطاب به انها چیزی گفت که ادام نشنید. همه ی بچه ها به طرف دوست خود رفتند و جلویش ایستاند،صحنه ی عجیبی شده بود،مرگ و زندگی،مقابل یکدیگر. مفهوم واقعی اینه ی تضاد. همه ی کسانی که جلوی اجساد ایستاده بودند،دستانشان را به حالت باز بالا اوردند. بعد همه به یکباره دستانشان را،به ارامی پایین اوردند.خاک جلوی جسد به یکباره پایین امد و دقیقا به اندازه جسد شد.پسر نوجوان سری تکان داد و چیز دیگری گفت. همهفدست به کار شدند و اجساد را در فرورفتگی منظم گذاشتند،برخی با جادو و برخی نیز با دست،در حالی که اشکشان لباس خاکستر گرفته اجساد را تمیز میکرد. ادام همانگونه انهارا نگاه کرد. احساس ناراحتی امیخته به دلتنگی دلش را پر کرد. احساس عجیبی بود.

بعد از مراسم ختم نه چندان شکوهمند،پسر نوجوان رو به ادام کرد و طولی نکشید که همه به سوی او برگشتند. پسر پرسید:

_حالا میخوای چیکار کنیم؟

ادام با نگاهی به انها گفت:

_همونکاری که همیشه باید میکردیم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

مردان رداپوش نتوانستند از در بیایند،بنابراین دیوار را پایین اوردند. صدای انها از طبقه ی بالا می امد.

در حال بالا رفتن از پله ها بودند که چیزی مانند سایه از تاریکی گذشت. لحظه ای بعد پسری نوجوان جلو امد و تمام راه پله را پایین اورد. در حالی که مزه ی گچ و خاک را در دهانشان حس میکردند بلند شدند و سرفه و پرواز کنان به طبقه بالا رسیدند. دقیقا در همان لحظه که فکر میکردند چیزی نمیتواند از این بدتر شود،کل خانه منفجر شد.

عده ای نفهمیدند چه شد،اول صدا و بعد موج انفجار ان هارا از هر فکری به جز فرار کردن،رها کرد. تنها تعداد معدودی فرار کردند و بقیه زیر اوار باقی ماندند. از جمله رهبرشان.

تنها ساعتی بعد،عده ای با ردای قرمز رنگ،انجا امدند و جنازه هارا با خود بردند. در نتیجه پلیس از هیچ چیز خبردار نشد. خانواده مک گافین پنج ساعت بعد انجا ظاهر شدند و با زحمت فراوان خبرنگارها را از انجا دور کردند. سپس اقای مک گافین،پدر خانواده،جلویی در ورودی (سابق) خانه ایستاد و دستانش را بالا برد. هرچه گرد و خاک بود بلند شد و دور خرابه خانه پیچید،لحظه ای بعد،شبحی از خانه انجا حاضر بود. اقای مک گافین داخل رفت.

تا وقتی که لحظه ورود دخترش به دروازه مخفی ندید ارام نگرفت. او خطاب به همسرش گفت:

_اون پسر رو میشناسی؟

به شبح ادام اشاره کرد. همسرش با سر جواب منفی داد:

_نه،ولی میتونم پیداش کنم،دوستان زیادی توی دولت جادو دارم.

_خوبه،هویتش رو مشخص کن،منم با انجمن تماس میگیرم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

ادام ارام پنجره را باز کرد و داخل رفت،بعد به بقیه علامت داد. همه مانند او داخل امدند. ادام دست در کیفش کرد و چهار ماسک بالماسکه ی طلایی در اورد و به هریک از انها داد:

_بپوشینش. در ضمن،کسی طلسم تغییر صدا رو بلده؟.

استالینگز سری تکان داد و دستش را روی گلویش گذاشت. جرقه ی کهربایی رنگ به داخل گلویش رفت،سپس با صدای بمی گفت:

_هرکدوم بیاین اینجا و دست منو بگیرین.

دیوید جلو رفت و دست استالینگز را محکم گرفت. جرقه کهربایی طوری درخشید که انگار در حال رد شدن از زیر پوست انها بود،جرقه از دست دیوید به گلویش رفت و ناپدید شد. دو نفر باقیمانده هم اینکار را تکرار کردند.

استالینگز گفت:

_سه دقیقه وقت داریم،باید چیکار کنیم؟.

ادام در حالی که برق شریرانه ای در چشمانش میدرخشید گفت:

_من یه نقشه دارم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

پس از مدت ها راه رفتن،بالاخره به تمدن رسیدند. اصطلاحی که در اینجا معنی روستای کوچک و جم و جور را میدهد.

تا ان موقع خیلی خوب دوام اورده بودند،اما به قیافه ی همه شان میخورد که سه منطقه ی زمانی را با راه رفتن طی کردند. بین راه تقریبا بیست بار یا بیشتر به درون بوته های پر از خار پریده بودند تا راننده های ماشین انهارا نبینند.

همه شان با دیدن روستا،ترکیبی از ارامش و ترس را تجربه کردند. حتی ادام،با ان همه اختلالات پارانوییدی،لبخندی از سر ارامش زد. بعد به بقیه گفت:

_دنبالم بیاین.

استالینگز با شک به ادام نگاه کرد:

_مگه اونجا روستای مردم عادی نیست؟

ادام به پهنای صورتش خندید:

_فقط بهم اعتماد کنین.

بعد به طرف روستا رفت.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

سلام به تمامی خوانندگان.

اخیرا بهم پیام داده شده که اگه میشه شخصیت های داستانتو بیشتر معرفی کن. میخواستم در جواب اون پیام بگم که بعد از تمام شدن کتاب اول(که الان فصل یازدهمه  و بیست فصل داره)،میرم سراغ یه داستان دیگه که به همین داستان مربوطه و به معرفی شخصیت های داستان میپردازه.

مرسی که این مطلب رو خوندین


باران میبارید. مثل اکثر اوقات.

همه ی دانش اموزان مدرسه ی ل مجیو،در انتهای کتابخانه بودند. این تعداد دانش اموز برای فضای بزرگ انجا نیز زیاد به نظر میرسید. اما اینبار خبری از  شادی و مسخره بازی های درون کتابخانه نبود،مسخره بازی هایی که همیشه با پرتاب طلسم توسط کتابدار به پایان میرسید. این دفعه از ان شادی نشانه ای نبود،حتی کتابدار گرفته و ناراحت بود.

هر دانش اموز به عکس دوستش که با لبخند به دوربین خیره شده بود نگاه میکرد و ارام اشک میریخت. همه ی دانش اموزان در "همان روز" حداقل یکی از دوستانش را از دست داده بودند. بعضی تمام دوستانشان را.

ادام همان اطراف می پلکید و کتاب ها را بی هدف از قفسه هایشان در می اورد و به صفحاتشان خیره میشد،بدون اینکه چیزی از ان ها بفهمد. ترجیح میداد هرکاری بکند ولی به ان عکس نگاه نکند.

_پس اینجایی.

صدای الکس اورا از جا پراند. الکس با ردای خوش دوختش که نام خانوادگی اش روی ان دوخته شده بود به طرف ادام امد. حتی با اینکه بهترین دوستش را از دست داده بود،بازهم قوی به نظر می امد،این از ان ویژگی هایی بود که ادام تحسینشان میکرد.

الکس نگاه جدی اش را به او دوخت:

_باید یه چیزی بهت بگم

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مطالب کشاورزی در همه ی زمینه ها دکتر سعید ناصحی کاندید یازدهمین دوره انتخابات مجلس حوزه مرکزی هرمزگان شد Patrice David صفحه رسمی دکترغلامرضا ابیاک سرباز سایبری کار نیوز عشق بی انتها marketing